چه تهوع تاریخی ای داریم. کار سرنوشت ما به چه مسخرگی غمگینی رسیده، از دیوار سفارتها بالا می رویم و از نردبان عقل پایین می آییم، در دایره جنون می گردیم و از یک سوراخ بارها گزیده می شویم.
مبارزات ما به خود زنی رسیده است. یک باغ می گیریم و یک مملکت بر باد می دهیم. قصه فتح هرات است به دست شاه شهید. ناصرالدین شاه در جوانی عزم کرده بود که هرات از دست رفته را بازپس گیرد. لشگری فرستاد و شهر گرفت. می خواست پدر انگلیسی ها را بسوزاند، نیروی دریایی انگلیس هم آمد و بوشهر را مثل برق گرفت. سپاه ناصری در هرات بود و شاه نه نفر داشت و نه پول .
میرزا آقا خان نوری وزیر، می گفت چه باک. بوشهر را می گیرند ما هم می رویم سمت دهلی. این طورها هم نشد، هرات از دست رفت و هم غرامت دادیم و هم آبرو. فقط چند قصیده فتح نامه هرات ماند که خود ناصرالدین شاه حال شنیدنش نداشت.
امروزمان بدتر است. تهوع تاریخ داریم و هر چه این اقلیت دیوانه می کنند بر پای ما می نویسند، این اقلیت نعره زن مست، در رسانه های دنیا چهره این ملت محزون را زخم می زنند. دنیا ما را این طور می بیند که از سفارت بالا می رویم. خشک و تَرمان می سوزد، برای هیچ برای پوچ.
بخشهایی از نوشته محمد رهبر
دیوار سفارت آمریکا که دانشجویان خط امام بر فراز قله اش عکس یادگاری گرفتند، چند ماه بعد بر سر مردم سوسنگرد و خرمشهر آوار شد. دانشجویان تازه نفس آن روزها کاری کردند که آخرین بارقه عقل در انقلاب ایران تیره گشت و بازرگان و دولتش برای همیشه از صحنه سیاست رفت.....
مبارزات ما به خود زنی رسیده است. یک باغ می گیریم و یک مملکت بر باد می دهیم. قصه فتح هرات است به دست شاه شهید. ناصرالدین شاه در جوانی عزم کرده بود که هرات از دست رفته را بازپس گیرد. لشگری فرستاد و شهر گرفت. می خواست پدر انگلیسی ها را بسوزاند، نیروی دریایی انگلیس هم آمد و بوشهر را مثل برق گرفت. سپاه ناصری در هرات بود و شاه نه نفر داشت و نه پول .
میرزا آقا خان نوری وزیر، می گفت چه باک. بوشهر را می گیرند ما هم می رویم سمت دهلی. این طورها هم نشد، هرات از دست رفت و هم غرامت دادیم و هم آبرو. فقط چند قصیده فتح نامه هرات ماند که خود ناصرالدین شاه حال شنیدنش نداشت.
امروزمان بدتر است. تهوع تاریخ داریم و هر چه این اقلیت دیوانه می کنند بر پای ما می نویسند، این اقلیت نعره زن مست، در رسانه های دنیا چهره این ملت محزون را زخم می زنند. دنیا ما را این طور می بیند که از سفارت بالا می رویم. خشک و تَرمان می سوزد، برای هیچ برای پوچ.
بخشهایی از نوشته محمد رهبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر