«عبدالرحمن فرامرزی» مینویسد: «در ایران هم کسانی یافت شدهاند که حلقههای زنجیر عادات را شکسته و آزادانه و تا حدی مطابق میل طبیعت خود رفتار کردهاند و یکی از اینان «مهستی گنجوی» است که هنوز داستانهای شوخ طبعی او زبانزد مردم است. این بانوی دانشمند شیرین طبع خوش قریحه، با اینکه زن بوده و زن در هر جای دنیا مقید به قیود بیشتری است، معذالک بسیاری از عادات را زیر پا گذاشته و آزادوار زیست کرده و سخن سروده است.»
«مهستی گنجوی» شاعر قرن ششم است. نام او به آذری ترکیبی از ماه و ستی یا مخفف سیدتی به معنای بانوی من است.
تاریخ مردنگار ایران سبب شده که از زندگی این شاعر و عارف اطلاعات چندانی در دست نباشد و اکنون نیز کمتر کسی در دوران معاصر او را میشناسد.«ادوارد براون»، ایرانشناس شهیر دربارهاش مینویسد: «راجع به مهستی معلومات اندک داریم؛ حتا تلفظ و وجه اشتقاق درست نامش نامحقق است.»
«علیاکبر مشیر سلیمی» در کتاب زنان سخنور، با تکیه بر یکی از منابع قدیمی، درباره دوران کودکی مهستی مینویسد: «پدر از چهارسالگی او را به استادان گرانمایه در مکتب خانه سپرده و از آنجایی که هوش و استعداد بیاندازهای داشته در ده سالگی با آموختههای سرشاری از دانش و ادب زن دانشمندی از چنان آموزشگاهی بیرون میآید. پدرش در این هنگام مهستی را برانگیخته و موسیقی دانانی بر او میگمارد و مهستی در این فن چنان پیشرفت کرد که درنوزده سالگی استادی بیمانند و سرآمد همگان شد. چنگ و عود و تار را استادانه مینواخت».
آنچه از مهستی میدانیم تقریبن به همین محدود میشود که پدرش از روحانیون بزرگ شهر گنجه بوده است. بهخاطر استعداد زیاد طفل، پدر دخترش را در چهار سالگی به مکتب فرستاده و تا ده سالگی او را به آموختن علم تشویق کرده است. علاوه بر این «مهستی گنجوی» به امر پدر در نزد اساتید موسیقی به آموختن هنر نوازندگی پرداخته و در همان سنین کودکی در نواختن عود و چنگ شهره شهر گنجه بود و نیز دستگاههای موسیقی ایرانی را به بهترین شکل میدانست. علاوه بر اینها از همان سنین نوجوانی به خاطر چهره زیبا و صدای دلنشین، وصف حالش زینت مجالس مردم بود تا جایی که سلطان گنجه خواهان هم صحبتی با وی شد، اما مهستی در برابر او از ظلم و ستم درباریان به مردم شکوه کرد و بر علیه سلطان خطابه خواند و مردم را علیه ستم سلطان به شورش فراخواند. سرانجام او مجبور شد از گنجه مهاجرت کند و در خراسان اقامت کند. بعد از مدتی شهرت وی در شعر و نوازندگی تا به آنجا رسید که مورد توجه سلطان سنجر قرار گرفت و در حلقه ادبا و علمای دربار راه یافت. در همین دوران است که این زن ایرانی با برخی از عرفای صاحب نام مانند بایزید بسطامی همصحبت بوده و در جمع عرفا جا داشته و بیآنچه در قید و بند شریعت باشد با مردان دربار و علمای خراسان در ارتباط بوده است. این زن آزاده ایرانی در سالهای پایانی عمر نظامی گنجوی با وی همصحبت بوده و سرانجام چند سال بعد از مرگ نظامی، او را در کنار قبر وی به خاک سپردند.
از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
رابطه و تعامل زنی به مانند مهستی گنجوی با مردان هم عصرش قابل توجه است وی به راحتی با دیگر بزرگان اهل ادب همکلام میشود در مجالس شعر و بزم در کنار دیگر مردان مینشیند، در جواب نامههای آنها پیام میفرستد. در حلقه اهل دل بدون پوشش حاضر میشود و با بزرگانی همچون بایزید به گشت و گذار میپردازد و در حضور درباریان چنگ به دست میگیرد و به آواز خوش ترانه میخواند حتا در اشعار خود از بیان عشق خود به مردان ابایی ندارد. چنانکه در شعری خطاب به محبوب خود می نویسد :
من مهستیم از همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای (پور خطیب گنجه) از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق
در شعر دیگر خطاب به محبوب خود مینویسد:
برخیز و بیا که حجره پرداختهام
وز بهرتو پردهای خوش انداختهام
با من به شرابی و کبابی در ساز
کاین هر دو ز دیده و ز دل ساختهام
شرایط اجتماعی ایران در قرن ششم بیشک بهتر از اکنون نبوده است. با این حال به نظر میرسد شاید در دوران معاصر عرصه بر زنان هنرمند تنگتر شده باشد. اگر مهستی گنجوی در قرن ششم هجری بدون هراس عشق خود را در اشعارش بیان میکند و در میان جمع مردان به ترانهخوانی میپردازد و بدون حجاب در میان ادبا و علما حاضر میشود، اما در دوران معاصر شاعری مانند «فروغ فرخزاد» به خاطر سرودن شعر عاشقانه از سوی خانواده طرد و در جامعه به عنوان زنی بیقید و بند معرفی میشود.
مهستی خود درباره لزوم آزاد گذاشتن زنان میگوید:
ما را به دم تیر نگه نتوان داشت
در حجره دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
******
در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن
خو گرفتم همچو نی با نالههای خویشتن
جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم
یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن
من کیام؟ دیوانهای کز جان خریدار غم است
راحتی را مرگ میداند برای خویشتن
شمع بزم دوستانم، زندهام از سوختن
در ورای روشنی بینم فنای خویشتن
آن حبابم کز حیات خویش دل برکندهام
زانکه خود بر آب میبینم بنای خویشتن
غنچه پژمردهای هستم که از کف دادهام
در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن
آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت
آرزوی مرگ دارم از خدای خویشتن
همدمی دلسوز نبود (مهستی) را همچو شمع
خود بباید اشک ریزد در عزای خویشتن
*** سایه کوثری/ رادیو کوچه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر