۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

نامه‌ی رضا رئیسی، نویسنده‌ی ادبیات جنگ، به محمد نوری‌زاد

براي محمد نوري زاد.

سلام عزيز عاشق و دلسوخته.

دوستت داشته‌ام. دوستت دارم و دوستت خواهم داشت. نامه پانزدهم شما اينجاست. كنار دستم. روي ميز كارم. با هر نگاهي كه به آن مي‌اندازم آه مي‌كشم و در سكوتي فرو مي‌روم كه با نور زرد و چركين چراغ بالاي سرم رنگ‌آميزي مي‌شود. در اين نيمه شب تو را تحسين مي‌كنم و دشمنانت را نفرين. براي خانواده‌ات صبوري مي‌خواهم و براي دوستان و همسايه‌هايت فهم. اما بعد:


آن كه نيك‌خواه ملت است به برادر مي‌ماند. قلب برادر بسان آب است. پاك و زلال. اما ملت ديگر برادري در حضرات نمي‌بيند. تو نيز بيهوده تلاش مي‌كني تا چهره‌‌شان را به خودشان بازشناسي. نگاه حضرات نگاه تو و انسان‌هاي آزاده نيست. قلب شما آينه است و قلب رفقايتان مثل ساعت. آينه آواز نور سر مي‌دهد و ساعت سايه‌ها را مي‌شمارد. حضرات كر و كور شده‌اند و جز هوس و طلا و تمنا چيزي نمي‌شناسند.

صبور مهربان:

همه مي‌دانيم كه در اين مدت تو در مقابل ارتش سايه‌ها جانانه پايداري كرده‌اي و جز حق و خيرخواهي نگفته‌اي قلمت زيباست و حرفت حق اما براي اين جماعت قلم بيهوده مي‌زني. اگر آن‌ها ديده بودند موي سپيد چگونه مي‌رويد بر فرق‌شان و ساليان چه پر شتاب مي‌گذرد از پيش چشم‌شان، هرگز دل ياران را چنين پر خون نمي كردند. آنان آدميان دودلند. خود را گم كرده‌اند. كورمال راه مي‌روند. مشكوك نگاه مي‌كنند. هراسانند. شتاب زده‌اند و به هر سو مي‌لغزند. براي حقيقت به دنبال اخلاق مي‌گردند. براي آزادي در پي قفس‌اند و براي مشورت به دنبال دشمن. آينه را تاب نمي‌آورند. آينه را گناهكار مي‌شمارند. آن را نشانه مي‌روند. برايش سنگ پرتاب مي‌كنند. سپس سنگي ديگر و باز هم. تا آينه را بشكنند. تكه‌تكه‌اش كنند و گناه را بر گردن مترسك‌ها بيندازنند.

مرد نازنين:

مردم نيز خسته و اندوهگينند. تنهايي، سكوت، سكون. كج خلقي و احساس بيهودگي با آن‌ها عجين شده است. زندگي‌شان هيچ ضرب‌آهنگي ندارد، اما انتظار كشيدن كاري است كه آن را بسيار خوب مي‌دانند. ‌همه منتظرند و در حالي كه مثل برگ خيس به زمين چسبيده‌اند هر يك اميد دارند كه آن ديگري پا پيش گذارد و هيچ كدام از جاي‌شان جنب نمي‌خورند. دسته‌اي خدا را مي‌نگرند و خدا آن‌ها را. دسته‌اي ديگر مي‌گويند تا بوده چنين بوده و كاري نمي‌شود كرد. گروهي هم مدام حرص مي‌خورند و به زمين و زمان دشنام مي‌دهند، اما همين‌كه سايه‌اي از بالاي سرشان مي‌گذرد لال مي‌شوند. ايستادگي و جاودانگي همواره در هم آميخته‌اند. آن چيست كه از جاودانگي حاصل مي شود؟ شجاعت و افتخار. اما زماني كه باورها، ارزش‌ها و معيارها تفاوت‌شان از فرش تا عرش است، جز عده‌اي قليل ديگر كسي به جاودانگي نمي‌انديشد.

اگر تو آن من باشي، به اين و آن نينديشم / ز كفر آخر چرا ترسم كه تو ايمان من باشي

رفيق شفيق:

از جمعي به نام علما، فضلا و دانشمند طلب همراهي كرده‌اي. پيغام تو حقيقتاً به اين‌ها تعلق ندارد. فقط نظم‌شان را بر هم مي‌زني. اينان درس‌شان را بلدند. تقيه، احتياط ، مدارا، مصلحت و… جماعت بدهكار را هيچ يك در برابر حاكمان طلا و تيغ و طمع هوس ايستادگي نيست. يكي ترس جان دارد و ديگري حرص نان. بدهكار فرسوده مي‌شود. مثل آهن زنگ‌زده مي‌پوسد. پودر مي‌شود و مي‌ريزد. بگذار آنان سرگرم كار خويش باشند. عده‌اي بر مدار مدارا بمانند و عده‌اي در كار اندازه زدن برزخي كه من و تو و او را از هم جدا سازد و عده‌اي ديگر عالم بي عمل. سري كه به بهانه همدلي و اصلاح و همراهي فريب‌آميز بر شانه‌هاي ساده‌دلان و جانبازان تكيه‌گاه مي‌جويد و با رازها و رمزهاي به فريب‌آلوده به دنبال بهانه توجيه و رهايي خود از كوتاهي، فرصت سوزي و حفظ جان، مال و آبروي خود است، كجا و با كدامين معيار مي تواند داعيه‌ي حق و آزادگي و ظلم‌ستيزي داشته باشد؟

آينه مهر:

بعد از اين باز هم بنويس! نوشتن مانند سيل است. موجي از گل و لاي كه چون سرازير شود قصرها و عبادتگاه‌ها، تخت‌ها و منبرها و اربابان و سايه‌ها را مي‌لرزاند و چه بسا با خود مي‌برد، اما نوشتني كه نه او خواند و نه من، پيامي كه نه حضرات آن را تحويل بگيرند و نه برگ‌هاي خيس را تكان دهد چه معني مي‌تواند داشته باشد؟ با اين‌حال تو باز هم بنويس. فقط در نامه‌هاي بعدي نگاهت را به سمت مخاطبان ديگر ببر. به سمت اشباح و روح‌هاي سرگردان كه با سبكبالي پرندگان در آسمان مي‌چرخند و از گزند شكارچيان ارتش سايه‌ها در امان‌اند. خطابت به مردگان باشد كه دنيا را تجربه كرده‌اند و پي برده‌اند هيچ حقارت و ننگي بدتر از مردن در زير بار ظلم نيست و به يقين اگر دوباره فرصت زندگي بيابند اينبار ايستاده مي‌ميرند.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر